-
داستان کوتاه : آخه من یک دخترم
سهشنبه 27 مهر 1389 14:54
مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشیهایم هم متوجه نقص عضو او نمیشدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی میکردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچهها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه میکردند و...
-
داستان کوتاه : ناشکری
پنجشنبه 22 مهر 1389 15:04
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد روی اولین صندلی نشست. از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود... اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد. پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می توانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد ... به پسر خیره شد و خیال...
-
داستان کوتاه : قهرمان یک دست
پنجشنبه 22 مهر 1389 15:02
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد ازفرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد میتواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند !!! در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک...
-
داستان کوتاه : تلخ نوشته
دوشنبه 19 مهر 1389 14:58
توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد … یک آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت : ابرام اقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم … آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه هاش … همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت: چی میخوای ننه ؟ پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو...
-
داستان کوتاه هیچ چیزی بی حکمت نیست
شنبه 17 مهر 1389 15:01
این داستان کوتاه حکمت خدا ، یک داستان زیبای واقعیست که به ما می آموزد هیچ رویدادی بی دلیل نیست ... کشیش تازه کار و همسرش برای نخستین ماموریت و خدمت خود کـه بازگشایی کلیسایی در حومه بروکلین ( شهر نیویورک ) بود در اوایل ماه اکتبر وارد شهر شدند . زمانی که کلیسا را دیدند ، دلشان از شور و شوق آکنده بود . کلیسا کهنه و قدیمی...
-
توکای پیر
شنبه 17 مهر 1389 14:59
توکای پیری تکه نانی پیدا کرد، آن را برداشت و به پرواز در آمد. پرندگان جوان این را که دیدند، به طرفش پریدند تا نان را از او بگیرند. وقتی توکا متوجه شد که الان به او حمله میکنند، نان را به دهان ماری انداخت و با خود فکر کرد؛ وقتی کسی پیر میشود، زندگی را طور دیگری میبیند، غذایم را از دست دادم؛ اما فردا میتوانم تکه نان...
-
کلید موفقیت
شنبه 17 مهر 1389 14:58
مردی فرزندش را برای به دست آوردن تجربه به خارج شهر فرستاد. پس زمانی که فرزند از شهر خارج شد، روباه مریضی را دید پس مدتی درنگ کرد ...اندیشید ... چگونه روباه غذا به دست میآورد؟ در این لحظه شیری را دید که با او شکاری بود. زمانی که به روباه نزدیک شد، از شکار خورد و باقی را ترک گفت و خارج شد. پس از لحظهای روباه به سختی...
-
پند استاد
شنبه 17 مهر 1389 14:56
نوجوانی باهوش تمام کتابهای استادش را آموخته و چشم بسته آنها را برای دیگر شاگردان میخواند. استادش به او گفت؛ به یک شرط میگذارم در امر آموزش دادن مرا کمک کنی. شاگرد پرسید چه امری؟ استاد کفت: آموزش بده اما نصیحت مکن. شاگرد گفت: چرا نصیحت نکنم؟ استاد پیر گفت: دانش در کتاب هست اما پند آموزی احتیاج به تجربه و زمان دارد...
-
شیوانا و جوان نا امید
شنبه 17 مهر 1389 14:52
شیوانا از مقابل مدرسهای عبور میکرد. پسر جوانی را دید که غمگین و افسرده بیرون مدرسه به درختی تکیه کرده و به افق خیره شده است. شیوانا کنار او رفت و جویای حالش شد. پسر جوان گفت: حضور در این مدرسه نیاز به پول زیادی دارد ولی پدرم فقیر است و نمیتواند از پس مخارج تحصیل من بر آید. با مدیر مدرسه صحبت کردیم و او گفته است به...
-
درسهایی از یک قصه قرآنی
سهشنبه 13 مهر 1389 22:54
نویسنده: علیرضا تاجریان اشاره: «لقد کان فی قصصهم عبره لاولی الالباب»(1) «در بیان آثار و سرگذشت گذشتگان عبرتی است بر صاحبان خرد.» قرآن بارها سرگذشت پیامبران و اصحاب آنان را نقل کرده است و مسلمانان را تشویق کرده است تا از سرگذشت گذشتگان عبرت گیرند. یکی از قصه های قرآنی، داستان موسی (ع) و حضرت خضر (ع) است که موسی به امر...
-
حکایت شیرین و آموزنده حاکمان عادل و ظالم
سهشنبه 13 مهر 1389 22:52
آورده اند: در زمانهای قدیم، حاکمی زندگی می کرد که در اثر کهولت سن، پیر و ناتوان شده بود. این حاکم پیر ، دو پسر داشت که هر دوی آنها ، دلیر ، شمشیرزن ، دانا و باهوش بودند . حاکم پیر می دانست که پس از مرگش ، پسران او برای رسیدن به حکومت ، به جنگ و جدال خواهند پرداخت . لذا تصمیم گرفت که پیش از مرگ ، خودش تکلیف آنها را...
-
حکایت شیرین مردی که خسیس و احمق بود
سهشنبه 13 مهر 1389 22:51
آورده اند که : در زمانهای قدیم ، مردی از بیابانی می گذشت ، ناگهان چشمش به مرد عربی افتاد که کنار راه نشسته بود و زار زار می گریست . مرد با خودش گفت : " این مرد عرب کیست ؟ و چه مصیبتی برای او پیش آمده است که این چنین گریه می کند . " مرد مسافر جلوتر رفت و دربرابر مرد عرب ایستاد . او چنان می گریست که دل مرد ،...
-
قدر عافیت کسی داند ، که به مصیبتی گرفتار آید
سهشنبه 13 مهر 1389 22:49
آورده اند که: در روزگاران قدیم ، تاجری بود که که تصمیم گرفته بود کالاهای بسیاری را به آن سوی آبها ببرد تا با فروش آنها سودی به دست آورد. تاجر بارهایش را تا بندری در کنار دریا برد و کالاهایش را بر کشتی سوار کرد . یکی از شاگردها که تاجر به او بسیار اطمینان داشت ، همیشه در کنار او بود و به کارها رسیدگی می کرد . آورده اند...
-
امید همان زندگی است
سهشنبه 13 مهر 1389 22:46
گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد. مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند. یکی گفت براستی چنین است . من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به...
-
با موقعیتها چانه نزنیم
سهشنبه 13 مهر 1389 22:45
در روم باستان، عده ای غیبگو با عنوان سیبیل ها جمع شدند و آینده امپراتوری روم را در نه کتاب نوشتند .سپس کتابها را به تیبریوس عرضه کردند . امپراطور رومی پرسید : بهایشان چقدر است؟ سیبیل ها گفتند : یکصد سکه طلا تیبریوس آنها را با خشم از خود راند سیبیل ها سه جلد از کتابها را سوزاندند و بازگشتند و گفتند : قیمت همان صد سکه...
-
داستان کوتاه : حرف مشتری گوهر است
چهارشنبه 7 مهر 1389 15:32
سالها پیش ؛ بخش پونتیاک شرکت خودروسازی جنرال موتورز شکایتی را از یک مشتری با این مضمون دریافت کرد: این دومین باری است که برایتان می نویسم و برای این که بار قبل پاسخی نداده اید، گلایه ای ندارم ؛ چراکه موضوع از نظر من نیز احمقانه است! سالها پیش ؛ بخش پونتیاک شرکت خودروسازی جنرال موتورز شکایتی را از یک مشتری با این مضمون...
-
داستان کوتا : ناشکری
چهارشنبه 7 مهر 1389 15:21
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد روی اولین صندلی نشست. از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود... در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد روی اولین صندلی نشست. از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود... اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد. پسر جوانی...
-
داستان کوتاه : شیوانا و پیرمرد فرتوت
یکشنبه 4 مهر 1389 23:37
زن و دختر جوانی پیرمردی خسته و افسرده را کشان کشان نزد شیوانا آوردند و در حالی که با نفرت به پیرمرد خیره شده بودند از شیوانا خواستند تا سوالی را از جانب آنها از پیرمرد بپرسد ؟! شیوانا در حالی که سعی میکرد خشم و ناراحتی خود را از رفتار زشت دختر و زن با پیرمرد پنهان کند، از زن قضیه را پرسید... زن و دختر جوانی پیرمردی...