حکایت شیرین مردی که خسیس و احمق بود

http://www.up.p30day.com/images/77955980805890346115.jpg




آورده اند که : در زمانهای قدیم ، مردی از بیابانی می گذشت ، ناگهان چشمش به مرد عربی افتاد که کنار راه نشسته بود و زار زار می گریست . مرد با خودش گفت : " این مرد عرب کیست ؟ و چه مصیبتی برای او پیش آمده است که این چنین گریه می کند . " مرد مسافر جلوتر رفت و دربرابر مرد عرب ایستاد . او چنان می گریست که دل مرد ، برایش کباب شد . علت گریه را از آن مرد پرسید و منتظر جواب شد . مرد عرب ، همچنان زار زار می گریست و گریه امانش نمی داد تا سخن بگوید . چشم مرد ناگهان به سگی افتاد که که در کنار مرد عرب ، بی حرکت ، همچون مردگان افتاده بود . از او پرسید : " این سگ مرده است یا زنده ؟ چرا چیزی نمی گویی ؟ حرفی بزن شاید کاری از دست من برآید . شاید بتوانم به تو کمک کنم . "

http://www.up.p30day.com/images/77955980805890346115.jpg




آورده اند که : در زمانهای قدیم ، مردی از بیابانی می گذشت ، ناگهان چشمش به مرد عربی افتاد که کنار راه نشسته بود و زار زار می گریست . مرد با خودش گفت : " این مرد عرب کیست ؟ و چه مصیبتی برای او پیش آمده است که این چنین گریه می کند . " مرد مسافر جلوتر رفت و دربرابر مرد عرب ایستاد . او چنان می گریست که دل مرد ، برایش کباب شد . علت گریه را از آن مرد پرسید و منتظر جواب شد . مرد عرب ، همچنان زار زار می گریست و گریه امانش نمی داد تا سخن بگوید . چشم مرد ناگهان به سگی افتاد که که در کنار مرد عرب ، بی حرکت ، همچون مردگان افتاده بود . از او پرسید : " این سگ مرده است یا زنده ؟ چرا چیزی نمی گویی ؟ حرفی بزن شاید کاری از دست من برآید . شاید بتوانم به تو کمک کنم . "
مرد عرب ، در حال گریه به سگ اشاره کرد و گفت : " مگر نمی بینی ؟ این سگ بیچاره و وفادار ، مرده است . گریه من هم به خاطر مرگ اوست . من در غم از دست دادن این سگ است که این چنین غمگینانه گریه می کنم ."
مرد در دل ، خندید ؛ ولی جلوی خنده اش را گرفت و گفت : " گریه برای مرگ یک سگ ؟ چیزی که در دنیا فراوان است ، سگ . گیرم که سگت مرده باشد ، این که دیگر گریه ندارد ، یک سگ دیگر پیدا کن . دنیا که به آخر نرسیده است . تو چنان گریه می کنی که من گمان کردم عزیزی را از دست داده ای ." مرد عرب که همچنان زار زار می گریست ، گفت : " تو که درباره این سگ چیزی نمی دانی ، اگر می دانستی که این سگ ، چگونه سگی است ، این حرف را نمی زدی . " ناگهان سگ تکانی خورد و مرد رهگذز با خوشحالی گفت : " سگت هنوز نمرده است . او هنوز زنده است . "
عرب با تأسف گفت : " نه . دیگر فایده ای ندارد . او دارد می میرد . هیچ راهی هم برای زنده نگهداشتن او نیست . او حتما ً خواهد مرد . " مرد رهگذر گفت : " اصلاً بگو ببینم ، چه شد که ناگهان سگت به این حال افتاد ؟ آیا بیمار بود و ناراحتی داشت ؟ " مرد عرب گفت : " نه سگ من پیش از مشکلی نداشت و سالم بود . بگذار که همه چیز را درباره این سگ برایت بگویم . " او لحظه ای از گریستن ایستاد و گفت : " هیچوقت سگی این چنین وفادار ندیده بودم . هم زیرک بود و باهوش و هم صبور و بردبار / اگر یک روز هم به او غذا نمی دادم ، اعتراضی نمی کرد . تا اینکه امروز وقتی از صحرا بر می گشتیم ، گرسنگی بر او چیره شد و از شدت گرسنگی به حال مرگ افتاد . بیچاره اگر کمی غذا برای خوردن داشت ، اینگونه نمی مرد . "
در همین موقع ناگهان چشم مرد به انبانی ( = کیسه آذوقه ) پُر افتاد که در دست مرد عرب بود . مرد رهگذر رو به مرد عرب کرد و گفت : " در آن انبان چه داری ؟ " عرب با لحنی غمگین گفت : " چه می خواهی باشد ؟ مقداری نان و غذا که خوراک شبم در آن است . " مرد با تعجب رو به مرد عرب کرد و گفت : ای ابله تو کیسه ای پر از نان داری و سگت دارد از گرسنگی می میرد ؟ " مرد عرب گفت : " درست است که من این سگ را بسیار دوست دارم ، اما این علاقه به اندازه ای نیست که نان و خوراک خودم را به او ببخشم . مگر نشنیده ای که گفته اند : نان را بدون پول نمی توان تهیه کرد ، آن هم در بیابان / اما اشک ،مجانی و رایگان است . پس هرچه در مرگ سگم بگریم ، هزینه ای برایم نخواهد داشت و رایگان خواهد بود . مرد رهگذر با خشم بسیار به مرد عرب نگریست . چنان از او ناراحت بود که دوست داشت خفه اش کند . در عمرش مردی به این خسیسی ندیده بود که نان در انبان داشته باشد و به سگ گرسنه اش ندهد . او همچنین احمق تر از او هم ندیده بود که به سگ نان ندهد ، ولی در مرگ آن حیوان ، زار زار اشک بریزد . مرد رهگذر با عصبانیت و ناراحتی فراوان به مرد عرب گفت : " وای بر تو ای مرد خسیس که سگی را با گرسنگی می کشی . سگی را که به گفته خودت آن همه به تو خدمت کرده است . وای بر تو که گناهی بزرگ کرده ای . "

پندها:
آنکه خِسّت به ذات او چیره ست** چــشمـهایش به دست تو خیره ست
قــطــره ای آب پیش اودریـاست** دوریـــالی بــه نـــزد او لــیــره ست
نــان جــومــی خــورد به یاد پلو** فــضــله ی موش پیش او زیره ست
شــام او آه ،نــاهــار او حـسرت** آب بــیــنـــی زبـــهـــر او شیره ست
گــر ریـــالی ز او شـــود مـفقود** روز و شب پیش چــشم او تیره ست
ســفـــره ی او زنـان بُـوَد خالی** ذره ای گــوشتــش به صد گیره ست

نــپـــَرَد گـــِرد خــانـه اش گنجشک** چون بَری خانه اش ز ِنان ریزه ست
گر که سالی خورَد دو فنجان چای** بــهــر یــک حــبــه قــنـد دریوزه ست
وای بــر ســـارقــی زنــد جـیـبـش** چـون کـه جیبش ز پول دوشیزه ست
بــردلــش مُــهــر کــاهــلی خورده ** دلـش از مــهــر و عشق پاکیزه ست
مــا کــه سی روز روزه می گیریم** هــمــه ی ســال و مــاه او روزه ست
گــربـــدانـــد طــنــاب مــجانی ست** گــــردن او بــــــه دار آویــــزه ســـت
طــنــز ‹‹جـاوید›› گـر که خواند او** نـــیـــک دانــــم بـــه قـلب او نیزه ست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد